عاشقان حق را هر جریانی با خود نمیکشاند(ادامه3)
( 710)آنچنان مستی مباش ای بیخرد |
|
که به عقل آید پشیمانی خورد |
( 711)بلک از آن مستان که چون می میخورند |
|
عقلهای پخته حسرت میبرند |
( 712)ای گرفته همچو گربه موش پیر |
|
گر از آن می شیرگیری شیر گیر |
( 713)ای بخورده از خیالی جام هیچ |
|
همچو مستان حقایق بر مپیچ |
( 714)میفتی این سو و آن سو مستوار |
|
ای تو این سو نیستت زآن سو گذار |
( 715)گر بدان سو راه یابی بعد از آن |
|
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان |
( 716)جمله این سویی از آن سو گپ مزن |
|
چون نداری مرگ هرزه جان مکن |
( 717)آن خضرجان کز اجل نهراسد او |
|
شاید ار مخلوق را نشناسد او |
( 718)کام از ذوق توهم خوش کنی |
|
در دمی در خیک خود پرش کنی |
( 719)پس به یک سوزن تهی گردی زباد |
|
این چنین فربه تن عاقل مباد |
( 720)کوزهها سازی ز برف اندر شتا |
|
کی کند چون آب بیند آن وفا |
آن چنان مستى مباش: مست حق از مستى خود شادمان است و مست مى از گناهى که کرده پشیمان.
مستی که پشیمانی خورد: مست از خود بینی وهوای نفس است.
موش پیر: استعاره از سودهاى اندک و دنیاوى، خود بینی وهوای نفس.
شیر گیر: استعاره از رسیدن به قرب و حق و بهره گیرى از فیضهاى ربّانى.
آن که تو مستش کنى و شیر گیر گر ز مستى کژ رود عذرش پذیر
343 / د /2
برمپیچ: یعنی ادای مستی در نیاور.
این سو: کنایه از عالم دنیا.
آن سو: کنایه از عالم معنى.
اى تو این سو: تو از مردم دنیایى، تو را با عالم معنى چکار، افتادن تو ازمستیِ حقیقی نیست زیرا تو اهلِ این سو هستی وبه آن سو وپیشگاه حق راه نداری.
سر فشاندن: کنایه از رقصیدن. شادمان بودن. (اگر تو را به عالم معنى راه دادند آن گاه توانى شادمان باشى).
کپ زدن: سخن گفتن.
که ز هر ناشسته رویى کَپ زنى شرم دارى وز خداى خویش نى
214/ د /4
از آنسو گپ مزن: یعنی لاف نزن که به حضرت حق راهی داری.
مرگ:در اینجا فنای خود و کشتن نفس است، نفى همه اوصاف خودى. فانى شدن در حق.
گفت لیکن تا نمردى اى عنود از جانب من نبُردى هیچ جود
3836/ د / 6
خضر جان: که همیشه زنده است. زنده جاوید که مرگ ندارد.
در خیک دمیدن: استعاره از برونِ پر آوازه و درونِ تهى بودن.
آن دُهُل را مانى اى زفت چو عاد که بر او آن شاخ را مىکوفت باد
3159/ د / 2
کوزه از برف ساختن: استعاره از خرسند بودن به خیالهاى باطل.
شتا: زمستان.
( 710) اى بىشعور از آن مستها مباش که چون بهوش آیند از کردههاى خود پشیمان شوند ( 711) بلکه از آن مستها باش که چون مى خورند عقلهاى پخته بر مستى آنها حسرت مىبرند ( 712) اى که چون گربه موش پیر گرفتهاى اگر از آن شیر گیر و با جرئت شدهاى شیر بگیر نه موش. 713) اى که از خیال خام هیچ خوردهاى مثل مستان حقیقت بخود مپیچ. ( 714) مثل مستها این طرف آن طرف متمایل مىشوى تو این طرفى هستى به آن طرف راه ندارى. ( 715) اگر به آن طرف راه یافتى آن وقت سر خود را باین طرف و آن طرف متمایل کن. ( 716) همه اعضاى تو این طرفى است پس از آن طرف دم مزن تو مرگت نرسیده بىخود جان مکن. ( 718) خود را با تو هم دل خوش کرده و با پف کردن خیک خود را پر مىکنى. ( 719) آن وقت با یک سوزن بادت خالى مىشود الهى تن هیچ غافلى این طور فربه نشود. ( 720) در زمستان کوزه از یخ مىسازى کى چنین کوزهاى وقتى به آب رسید وفا خواهد داشت.
مولانا می گوید: مستی که «پشیمانی خورد» مست از خودبینی و هوای نفس است. اما مستی مستان حق، بالاتر از محاسبههای عقل اهل ظاهر است. مولانا میگوید خودبینی و هوای نفس موش پیری است که از آن شیر معرفت نمیتوان دوشید و به مدعی میگوید: آنچه تو خوردهای «می» نیست، بلکه هیچ است، آن هم در عالم خیال. «اینسو و آنسو» افتادن تو، از مستی حقیقی نیست، زیرا تو اهل اینسو (دنیای مادی) هستی و به آنسو وپیشگاه حق راه نداری. بنابراین لاف نزن که به حضرت حق راهی داری. مولانا می گوید: «خضرجان» کسی است که مانند خضر حیات جاودان دارد، زیرا هستی او به هستی حق پیوسته و از خودی رها شده است و در عالم «بقا»، هراسی از اجل هم ندارد. مولانا به مدعی پیوند با حق میگوید: ای ریاکار! تو دهان جانت را با پندارهای یاوه، شیرین میکنی و چنان در خیک خالی روح و روانت از باد هوا و غرور میدمی که آن را پُر از خودبینی و تکبّر میکنی و خیال میکنی که مست خدا شدهای و به مقام فنا رسیدهای. مولانا خیالات مدعیان را به کوزههایی تشبیه میکند که آنها را از برف و یخ ساختهاند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |